دسته بندی : <-PostCategory->

گل سرخی به او دادم گل زردی به من داد...!


 

برای یک لحظه ناتمام قلبم از طپش افتاد ... با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟!


 

گفت : نه ! باور کن نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی برای پیدا کردن گل زرد ، به خود زحمت هموار کنی !!!

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شوند جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را

 

نداشت وقتی سایر جویها از او پرسیدند چرا گفت : هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم ! اما من ... " گمنامی گم

 

نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم "

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

تو به دلبری و شوخی دل اگر چنین ربایی


 

نه گمان برم که یابد زتو بیدلی رهایی


 

بتو آنزمان که دادم دل از این نبودم آگه


 

که تراست خوی و عادت چو زمانه بیوفایی


 

نه دل مرا دهی باز و نه کام او برآری


 

به کدام زهره گویم که تو چنین چرایی


 

ز تو هر جفا که دیدم زفا به جان خریدم


 

به امید آنکه شاید نکنی زمن جدایی


 

تو بمن گر آشنایی نکنی گنه نداری


 

گنه از من است که اول به تو کردم آشنایی


 

به نیاز و عجز ما بنگر و کبر و ناز چندین


 

مکن ار چه زیبد از تو همه ناز و کبریایی


 

نظر از تو برنگیرم که نباشدت نظیری


 

نه به ناز و دلفریبی نه به حسن و دلربایی


 

شب قدر هیچ دانی ز شبان کدام باشد


 

بود آن شبی که از مهر تو از درم درایی


 

بکسی فتاده کارم که ببسته عهد و پیمان


 

که ز کار مستمندان نکند گره گشایی


 

بدرون کعبه دل صمد و صنم نگنجد


 

زخدا چه میزنی دم تو که طالب هوایی


 

دگران غزلسرایند لطیف و نغز لیکن


 

بتو ختم گشته "عبرت" روش غزلسرایی

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

و آن زمان که خدا تو را آفرید به فکر نا امیدی دل من بود


 

که با دیدن تو توان زندگی پیدا کرد


 

دوباره رنگ گرفت


 

دوباره نفس کشید


 

دوباره خندید


 

و امروز به یاد آن لحظه دوباره گریه خواهد کرد...

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

تو به من خندیدی ....
و نمی دانستی ....
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم
.....
باغبان در پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
..........
و تو رفتی و هنوز
.......
سالها هست که در گوش من آرام آرام

خش خش گامهایت تکرار کنان

میدهد آزارم
........
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
.....
که چرا ؟ خانه کوچک ما
....
سیب نداشت ...........

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن


 

در جهان گریاندن آسان است


 

اشکی پاک کن

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

من تمنا کردم


 

که تو با من باشی


 

تو به من گفتی


 

هرگز هرگز


 

پاسخی سخت و درشت


 

و مرا غصه این هرگز کشت

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند که من بی او هیچم نیمه شب ها برایش دعا کردم اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید و دعا هایم را نشنید و مورد اجابت قرار ندادو او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم و های های گریستم و او رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و امروز من او را برای همیشه از دست داده ام نه می توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم همیشه ماندگار است

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
دسته بندی : <-PostCategory->

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

★ღ☆ د ل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی★
برچسب‌ها: <-TagName->
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد